Friday 11 Mehr 99
- کارگردانان: Lilly Wachowski, Lana Wachowski
یکی از مهمترین سری فیلمهای معناگرا، فلسفی، و آخرالزمانیه که اگر ندیدید، فکر میکنم بهتره از دستش ندید.
من نقد و بررسیش رو از تلویزیون دیده بودم و جاهای مختلفی هم دیدم که به برخی نکات توی این فیلم اشاره میشه. در واقع یک منبع بزرگ ارجاع فلسفیه و منبع الهام بسیاری از آثار دیگه هم هست.
تعاریف، ساختار، روایت و معنایی داره که منحصر به خودشه.
درباره اش ساعتها میشه حرف زد...
سه قسمته و فیلم فوق العاده زیبائیه.
+ البته خودش برگرفته از سینمای عآبودانه، که عینک دودی و تیپ مشکی رکن اصلیشون بوده! D: [هاها خدایی چه کاری بود آخه وسط فضای نرم افزار عینک میزدن! فکر کنم میخواستن روح حرکات چشم رو از تصویر بگیرن... با اینحال، خودمونیم اون موقع فکر میکردن خیلی خفنه ولی خیلی ضایع بوده این حرکت D:] ...
++ ولک ول کن باوشونو.. کوکا سی تیپشون! او وِیییی... :)))
بعد نوشت:
- کارگردان: Lana Wachowski
تنها نکته ی مثبتش، خاطره بازی با نئو و ترینیتی بود. فقط همین! نامردا. چه کردن با این فیلم. الآن که دیدم اسم کارگردان، همونه، واقعا حیرت زده شدم. یعنی خودتون نمیدونستین چی ساختین؟ پس چرا اینطوری گند زدین بهش؟ :)
چند تا بعد داشت که میتونست نقطه ی امیدی باشه که روش کار کنن. اما خیلی خام و بیخود رها شد:
1- بحثِ کنترل «زمان» در ماتریکس، که قوی ترین نقطه ای بود که میشه گفت زیاد توی ماتریکس 1 تا 3 بهش توجه نشده بود، و حسابی جای کار داشت. همون حالتِ اسلوموشنی که روان شناس [که نقش بسیار جذابی داشت] ایجاد میکرد. ولی همینجوری بی معنی رها شد! معلوم نشد شیطان یا اسمیت چرا و بر اساس چه قدرتی این رو بهم زد. چرا نئو اون قدرت رو نداشت؟ چون پیر شده بود؟ قطعا نه. ولی هر چقدر هم بشه در این زمینه حرف زد، باز هم این حقیقت رو عوض نمیکنه که فیلم، خیلی میتونست روی این موضوع خوب کار کنه که به جون آدم بچسبه! :) ولی کاری نکرد. نقش خودِ روانشناس هم بعنوان یک برنامه، خیلی خوب تعریف نشده بود که کی و چرا اینو ایجاد کرده و بعد چرا رهاش کرده؟... پدیده ی دژاوو هم در حد اسم گربه ای که توی ماتریکس 1 دیده شد، و حکایت از خطاهای ناشی از تغییرات عمدی در محیط و زمان و غیره میکرد، تقلیل پیدا کرده بود. هی سر و کله ش پیدا میشد و اسمش می اومد ولی عملا هیچ ربطی به دژاوو نداشت یا خوب نتونسته بود ربط رو دربیاره.
2- بحث تخیل یا Imagination که احتمالا کل ماتریکس 4 حول همین شعار میگشت. خب؟ این چی بود؟ «قوه ی تخیل» کلی جای کار خوب داشت که ماتریکس 1 تا 3 درباره ش زیاد حرف نزده بود. توی ماتریکس 1 تا 3 میبینیم که ماتریکس از حقه ی خواب و رویا استفاده می کنه تا خطاهاش رو پاک کنه. مثل وقتی که ردیاب رو توی بدن نیو وارد کردن و بعد، از خواب پرید و فکر کرد که خواب دیده!... اما اینکه قطعاً وقتی از مغز آدمها استفاده شده، خودِ اون آدمها هم خواب و رویاهای مستقلی میبینن یا قوه ی تخیل دارن، نکته ی جالبی بود و خیلی خوب بود اگر روی این قشنگ تر کار میکردن! بجای اینکه یسری شعار بدن و بعدش هم با هم تصمیم بگیرن روی آسمون رنگی رنگی کار کنن!! (تو فیلم اینتراستلار، در یک نقطه، مفهوم "عشق" در تصمیم گیری درباره ی اینکه روی کدوم سیاره فرود بیان وارد میشه. در حد یک جمله و میخ اخرو میکوبه. با اینکه کل ماجرا روی عشق پدر و دختر هم میچرخیده اما اون نقطه تمام کننده است و بی توضیح موندنش زیبایی رو به اعلا درجه میرسونه.) اما اینجا نه میشه گفت از مفهوم تخیل شروع کرده و نه میشه گفت اثر تخیل در انسان رو به اوج یا اعلایی رسونده. اینکه ضرورتش رو نشون بده، زیباییش رو نشون بده. هیچی!
3- نکته ی بعدی و جالبش، بحث after war ـه. بعد از جنگ. قسمتی که همیشه توی فیلمها و داستانها اسکیپ میشه. هیچ وقت آدما به این فکر نمیکنن که از اولین لحظات بعد از آخرین جنگ، چه اتفاقایی می افته و چقدر طول میکشه و چه تحولاتی لازمه تا دوباره ثبات و آرامش برقرار بشه. اینجا، میاد راجع بهش حرف میزنه. که از لحظه ای که آخرین ماشینهای مهاجم رفتن، و زایان شروع میکنه به بازسازی، تا لحظه ای که توت فرنگی ها برسن، این چه پروسه ای بوده... و گردانندگان رو چقدر ترسو میکنه که از دست نره. همینطور همکاریِ داوطلبانه ی بخشی از ماشینهای دیجیتالی با انسانها جالب بود. اون ربات هایی که با ذرات کنار هم قرار میگرفتن و شکل انسانی پیدا میکردن ایده ی بسیار خلاقانه ای بود. ولی همونطور که گفتم، خام موند. و مسخره. شورایی در کار نبود و خیلی بچگانه فقط نایوبی رو میدیدیم. که اگر میدادن چار تا بچه مدرسه ای گریمش کنن هم بهتر از این در می آوردنش! کلا همه چیز مسخره بازی بود توی این سطح! در خود زایان (که اینجا اسمش عوض شده بود و یادم نیست چی بود) هم از اون عظمت و شکوهی که جمعیت انسانهای باقی بر روی کره ی زمین رو بتونه بهت نشون بده هم خبری نبود. کلا چار تا بچه جمع شده بودن سفینه میروندن، با یه مادربزرگ.
یسری نکات هم بود که باز بنظرم ابهام داشت.
1- اون دختربچه هندی که نجات یافته از سیستم بود، و حالا بزرگ شده و قدرت خاصی داشت،.. واقعا هم شایسته بود که نقش مهمی اینجا ایفا کنه. اما خوب روش کار نشده بود. "جایی" که اقامت داشت، قدرتی که داشت، علت خاص بودنش، علت کینه ای که از ماتریکس گرفت، هیستوریش کلا. اینکه صرفا بعنوان یک کاراکتر ابرقهرمان بیاد وسط و یه کار مهم انجام بده، خیلی سطحی بود.
2- نقش کریتور و اوراکل برای ماتریکس یه حالت ضروری داشت. اینجا انگار هیچ نیازی به اینکه مسئله ی مربوط به این فرا قدرتها رو هم در نظر بگیره احساس نمیشد! فضای ماتریکس 1 تا 3 جوری بود که گویی طراحان بزرگی اونقدر پشت پرده و دور از دسترس هستن، که بسختی میشد باور کرد کسی بتونه چرخه ی قدرت اینها رو بشکنه و کاری متفاوت انجام بده. طی همون فضاسازی بود، که وقتی نیو با اون فداکاری مسیح گونه موفق میشه این کارو انجام بده، اون تاثیر شگرف رو میذاره. و حالا، تو ماتریکس چهار، ما چی داریم؟ چار تا کاراکتر خوب و بد که عین فیلمهای مرد عنکبوتی دارن با هم میجنگن! بدون فلسفه.
3- مریوینجین. اینکه برنامه های اضافه ی ماتریکس، حتما و ضرورتا بعد از اقدام نیو، بدبخت و بیچاره شده باشن رو نمیفهمم! :) مریوینجین اونطور که فهمیدم خودش هم برنامه ای بود که برنامه های آشغال دیگه رو که عملکرد درستی نداشتن و در نتیجه به شکل جن و پری و خون آشام و غیره، outی های این دنیا بحساب می اومدن رو برای روز مبادا پیش خودش نگه میداشت. کسی بود که کدِ یک کیک رو مینوشت تا بتونه از اون طریق به یک دختر دسترسی پیدا کنه! خب، حالا لَنگِ مسواک و افترشیو مونده؟! :)) و اینکه این شخصیت رو بذاری یه گوشه به فرانسوی فحش بده و بعد چار تا آدم بیان با تیم نیو بجنگن، که تازه هیچ ویژگی خاصی هم ندارن که بگیم شبیه برنامه های دور ریخته شده هستن،... این چه معنایی داره کلا؟... به چه دردی خورد این دیدار؟...
4- روی اینکه نیو نمیتونست روی توانایی و قدرت درونیش متمرکز بشه و نهایتا فقط با تحریک عشقی، حجم عظیمی از نیرو رو پرتاب میکرد و خلاصه انگار تا اسم ترینیتی رو نمی آوردی خبری از توانایی ذاتیش نبود،... مضحک بود. بله طرف پیر میشه، مدت مدیدی شست و شوی مغزی میشه، مردد میشه، سقوط میکنه، مسموم فکری میشه اصلا. اما یه شیب درستی لازمه تا شخص از اون مَجاز به واقعیت بیاد و به خودش بیاد و خودش رو پیدا کنه. نکته ی دیگه ای که نیو رو از سوپرمنها و بت منها متمایز میکنه اینه که یک انسان با «قدرتها یا آپشن ها»ی اضافه شده نیست که بعدا تحت شرایطی این قدرتها رو از دست بده!! نیو بعد از تجربه ی مرگ و بازگشت به زندگی بطرزی استثنائی از چهارچوب کدهای ماتریکس بالاتر رفته بود و برای همین توانایی هر کاری رو داشت. متاسفانه اینجا همه ی این معانی به فنا رفته بودن و همه چیز تبدیل شده بود به یسری قدرت سوپرمنی!
روی همه ی اینها خیلی میشد کار بشه. نمیفهمم اگر اینقدر شهامت بخرج دادید که ماتریکس 4 رو بسازید (و شدتی که شهامتتون رو جمع کردید هم از اینکه نصف فیلم رو اختصاص دادید به دفاع از این که چرا باید ماتریکس چهار رو ساخت!!، کاملا معلومه)،... حالا چه اصراری بود که فقط یک قسمت بسازید؟! خب سر حوصله چند تا میساختید و خوب شرح و بسطش میدادید آدم کیف کنه. این چی بود؟
+ در آخر، یه عده از مورفیوسِ جدید خوششون اومده و یه عده نیومده. بنظر من مورفیوس جدید ایده ی خوب و بامزه ای داشت. بازیش هم خوب بود. اما یه جاهایی که بدون اینکه فلسفه ی پیشین رو تکمیل کنه، با "بلاه بلاه بلاه" و بعد، تعارف کردن قرصها، رسما همه ی پیشینه رو به مسخره گرفته بود، اگر نخواهیم بگیم بی ادبی و گستاخی به ماتریکسه؛ حداقلش اینه که با خود داستان هم متناقضه. انگار که مورفیوس جدید، خودش هم فکر میکنه که هر چه در گذشته رخ داده، فیلم بوده!!! با یک اتفاق واقعی که منجر به تقریباً مرگِ طرف شده که مثل یه فیلمِ نوستالژیک برخورد نمیکنن که!!!
وای من چقدر حرص خوردم :)