Nature

...Nature is full of powerful concoctions


پلی به ترابیتیا (Bridge to Terabithia) - 2007


- کارگردان: Gabor Csupo


فیلم کمی تخیلیه و برای نوجوانان به پایینه. ولی زیباست. دیدنش نیروهای خفته و کودکی های گم شده رو پیدا میکنه... انسانیت رو بر میگردونه...



پ ن :

دبستانی که بودم، جایی زندگی میکردیم که محیطش همینطوری طبیعی بود. البته سبز نبود، بیابونی بود اما گیاهان خاص خودش رو داشت. اونجا منطقه ی محرومی بود اما همیشه خدا رو شکر میکنم که توی زندگیم تونستم هوای مه دار و گیاهان شبنم خورده ی صبح، افق دست نخورده ی خورشید هنگام غروب، پهنه ی عظیم آسمان با اون ابرهای های لایت خورده، درختهای اکالیپتوس و گلهای قاصد و پنیرک، گندمکهای بلند و پشمکی، نیزارها، و پیچکهای دیواره های بعضی خونه ها، پروانه ها، عقرب ها، مارها، مورچه های غول پیکر که خونه هاشون مثل یک تپه ی شنی بزرگ بود، قورباغه های فصلی، عنکبوتهای پشمالوی بزرگ، لک لک های مهاجر، و حتی سگها و شغالهای زرد رو ببینم!
فکر نکنم بچه های ما این شانسو داشته باشن...
اونجا هیچی نبود، هیچی. و ما در مهجوریت کامل، در مسیر بازگشت از مدرسه ای که وسط بیابون بود، تفریحمون این چیزا بود. ما تخیل میکردیم. ما ترابیتیا میساختیم و پادشاهان و ملکه ها بودیم....
هر تکه خرابه ای که یکجا افتاده بود، اون خونه ی متروکه ای که پشت مدرسه بود، اشیاء درب و داغونی که این ور و اون ور ول بودن، سنگرهایی که از زمان جنگ باقی مونده بودن، حتی یه فرغون زنگ زده و فرو رفته در گل رس بین نیزار، همه حکم همون طنابی رو داشتن که از درختی آویخته و ما رو از جوی به سمت ترابیتیا رد میکرد.

هرچند، اون موقع هم تنها بودم. روزها تمام مسیر رو تنها می اومدم و سر به هوا! چون تماشای ابرها زیبا بود. زیر لب آواز میخوندم و اشک میریختم. من این جنس کودکی رو میشناسم. من این تنهایی رو، این نقاشی های هرگز دیده نشده رو. به دنبال دوست گشتن و نیافتن رو. مردن و رفتن و از دست دادن رو...

و همینطور روحیه ی لیزی رو. حرفهایی که باورش سخته، فکری که مشتری چندانی نداره، تخیلی که اغلب تمسخر میشه، روحیه ی رهبری! رهبری بچه مدرسه ای های کوچیک برای ایستادن جلوی قلدرها رو... و انشاهایی که معلمها رو از شنیدنش مسحور میکرد و یکسری همشاگردی ها رو بیزار!... اصلاً "شاگرد تازه وارد بودن" رو! غریبه بودن رو! من اینا رو میشناسم...


اون منِ من توی همون رویای غواصیش ناپدید شد و حبابها از دهنش برخاست... و این منِ من موند...

تنها دلخوشیم این بود که بالاخره با قلدر کلاس آشتی کردم و برای همیشه از اونجا رفتیم....


Edited By Me - Based On Erfan - Retrieved from Zehne Ziba
Powered by Bayan