ابتدا زن و شوهری رو نشون میده که در یک باغ زندگی
میکنن. گویی که تنها خونه تا فرسنگها، فقط همونه (نماد کل جهان). و خونه گویی که
قبلاً آسیب دیده باشه. زن (روح القدس، یا نمادی از "انسان" و اون ذات و
روح و قلب و عاطفه و حتی منطق انسانی) در حال تعمیر خونه است. با سلیقه و
ذره ذره در حال رنگ کردن و صاف کردن و ساختن خونه است. بطرز عجیبی هم با در
و دیوار خونه ارتباط "قلبی" داره طوری که گویی خونه داره از قلب و جان زن،
جان میگیره... زن، عاشق مرد هست.
و مرد که یک
شاعره (نماد خدا) در حال فکر کردن برای شعر جدیدشه و چیزی به ذهنش نمیرسه.
شبی یک مرد به خونه ی اونها میاد که بنظر گم شده ولی شاعر اون رو دعوت
میکنه تا اونجا بمونه. از اینجا یکی یکی شاهد اتفاقاتی هستید که منطق شما
با منطق زن سازگاره و نه با مرد. هر اتفاقی که می افته شما هم مثل زن با
خودتون میگید "آخه چرا؟!"
حتی زن، عکس شاعر رو
توی کیف مرد مهمان میبینه و میفهمه که اومدن اون آدم اونجا تصادفی نبوده.
اما شاعر معتقده که این فقط یک "هوادار"ـه.
بعد از اون مرد مهمان، زنش
هم اضافه میشه (آدم و حوا). اونها به اصرار شاعر اونجا می مونن! مرد مهمان،
سیگاریه و یک فندک هم داره. سیگاری بودنش بشدت رو اعصاب خانم خونه است
برای همین یواشکی فندکش رو میندازه پشت کابینت! (ذات شروری که توی هر
انسانی میتونه باشه و از همون ابتدا بوده...) صدای زنگِ افتادنِ این فندک،
همه جای فیلم هست...
یک روز که زن و مردِ مهمان
در حال بازی هستن، به اتاق شاعر میرن و بلوری که برای اون ارزشمند بوده رو
میشکنن (سیب ممنوعه). شاعر بشدت خشمگین میشه و اونها رو از اتاقش که در
طبقه بالا (عرش) بوده بیرون میکنه و درهای اتاق رو هم تخته میکنه (هبوط).
روز
دیگه ای دو پسر بزرگ اونها هم به اونجا میان و وسط خونه ی اینا دعوا میکنن
و یکی، دیگری رو میکشه (هابیل و قابیل). شاعر میاد و پسره رو میبره
بیمارستان و اون یکی هم فرار میکنه...
زن طبق
معمول سعی میکنه خرابکاری ها رو جمع کنه. برای همین سعی میکنه لکه ی خون
روی زمین رو پاک کنه ولی هرچه تلاش میکنه، اون لکه پاک نمیشه و داره نفوذ
میکنه به چوب کف زمین و میره به طبقه ی پایین. زن کنجکاو میشه و میره پایین
تو زیر زمین و میبینه که اون خون شره میکنه از سقف و لامپ (نور) رو
میترکونه. ادامه ی خون، بشکلی قوس وار (که شما رو به یاد نماد شاخ شیطان
میندازه) روی دیوار پایین میاد و مشخص میکنه که اونجا یک در هست که گچ
گرفته شده. خون، جای اون در رو به زن نشون میده. زن دیوار رو میکنه و متوجه
میشه که اون پشت، یک مخزن بزرگ سوخت هست.
بعد از
این ماجراها، سر و کله ی تعداد زیادی آدم اونجا پیدا میشه که باز هم شاعر
اجازه میده اونها اونجا باشن! آدمهایی که گفته میشه فامیلهای اون دو نفرن
(نسل آدم) و جایی رو برای مراسم عزا، نداشتن.
اینها
بقدری اونجا خرابکاری میکنن و تک تک زحمات زن رو به باد میدن که حالتون رو
بهم میزنه. در یک مقطع بالاخره شاعر به خواست زن اونها رو بیرون میکنه.
زن، از مرد باردار میشه.
ماههای
آخر بارداری، شاعر، شعری میگه. منبع الهام شعرش هم زنشه. شعرش رو هم
نمیخونه فقط بشکلی تصویری نشون میدن. از اینکه خونه ی سوخته ای با عشق
اونها به یک باغ سبز تبدیل شد... (یعنی خلقت)... اشکهای زن جاری میشه و
بشدت تحت تاثیر قرار میگیره...
بعد، تلفنها
شروع میشه گویی که شعر شاعر، حسابی ترکونده. و بعد سیل هوادارانه که میریزن
تو این خونه. اینها کارایی رو انجام میدن که با دیدنش در تمام فیلم فقط
انگشت حیرت به دندان میگزید! هر چه که این زن ساخته اینها نابود میکنن و
جالب اینه که شاعر انگار نه انگار! همش میگه باید اینها رو بخشید و یک فرصت
دیگه بهشون داد و غیره!...
و زن در حال
زائمانه اما خونه اش شده میدون جنگ! هیچکس صداشو نمیشنوه و اونو نمیبینه
مگر به طعنه و تمسخر، یا حتی به بهانه ی توجه به او، همدیگه رو میکشن!...
فرقه های مذهبیِ دست ساز، خرید و فروش عکسهای شاعر، نظام پاداش و مجازات،
قتل، جنایت، جنگ!! تمام اینها در این خونه رخ میده حتی یک عده میخوان کمک
کنن ولی اونها هم چیزی حالیشون نیست مثلاً یکی داره سقفو رنگ میکنه!!
وسط
اون معرکه فقط یک سرباز متوجه میشه زن به کمک نیاز داره که تا میاد کمکش
کنه، میکشنش! بالاخره شاعر زن رو پیدا میکنه و کشون کشون خودشون رو میرسونن
به اتاقی که درش تخته شده بود. در اونجا، بچه به دنیا میاد (فرزند خدا در
آیین مسیحیت - عیسی ع). زن التماس میکنه که شاعر بچه رو به مردم تحویل نده و
شاعر میگه اونها میخوان بچه رو ببینن... زن میدونه که تحویل دادن بچه یعنی
فاجعه برای همین این کارو نمیکنه. بچه رو تو آغوشش نگه میداره و مرد هم
همونجا بکوب میشینه و زل میزنه بهش. ساعتها میگذره، زن خسته است و مرد،
بیدار بیدار. زن بالاخره بعد از یک روز، خوابش میبره و تو یک چشم بهم زدن
میبینه بچه نیست. تا میره پایین به دنبال بچه، میبینه که مردم عزای بچه رو
گرفتن! بچه رو کشتن و تکه تکه کردن و دارن گوشتش رو میخورن! (کاری که با
پیامبران در تاریخ شده یا نمادی از حق و حقیقتی که همیشه بدست همین مردم
زیر پا گذاشته شده..). زن با نهایت خشم و نفرت به اوج ستوه میاد. یک تکه
شیشه شکسته رو بر میداره و شروع میکنه به کشتن: "قاتل ها...! جنایت
کارها!..." ولی بالافاصله مردم میریزن سرش و زیر مشت و لگد لهش میکنن...
شاعر
بالاخره پیداش میشه. زن بهش میگه "تو منو تنها گذاشتی.. تو این کارو با من
کردی" و شاعر هنوز هم معتقده که "ما باید اینها رو ببخشیم.."...
زن
با صورتی کبود و ورم کرده فرار میکنه. میره و اون فندکی که پشت کابینت
انداخته بود رو برمیداره و میره زیرزمین. تانکر سوخت رو پاره میکنه و فندک
رو میزنه. همه چیز به یکباره منفجر میشه و میسوزه. (جهنم و هیزمش که خود
آدمهان)
و بدتر هم میشه! زن هنوز زنده است در حالی
که کاملا سوخته اما مرد سالمه. زن میگه "من همه چیز به تو دادم دیگه چیزی
ندارم که بهت بدم..." و مرد ابراز پشیمانی میکنه و میگه"حق با توئه من
اشتباه کردم دنیای من کثیف بود... ولی یه چیز دیگه هست که تو میتونی بهم
بدی.." و دست میبره در سینه زن و قلبش رو بیرون میکشه که این قلب بعد از
اون سوختن، تبدیل به یک بلور شده!
زن می میره و باغ
دوباره سبز میشه و صبح روز بعد، یک زن دیگه شبیه به اون در رخت خواب بیدار
میشه. یک زن دیگه، یک باغ دیگه، و یک بلور مقدس دیگه در اتاق شاعر!
+ حرفهای من، درباره ی این فیلم